حکايت 6+5
حکايت کرده اند که در ايام نه چندان دور دو برادر بودندي يکي موسوم به پنج و ديگري موسوم به شش !
پدر روزي در بستر مرگ آنان را بر بالين خويش فرا خواندي و بگفتا : فرزندانم شما اگر به هم يار و پشتيبان بودي هيچ اصلاح طلبي را ياراي مقابله به شما نبودي. و دسته اي چوب برداشتي و يک يک آنها را شکستي ! آنگاه همه را به هم دسته کردي و قصد آن نمود تا آنها را از ميان به دونيم کردي و نتوانستي و از غصه پسران در دم جان به جان آفرين تسليم کردي !
آن برادران از آن روز تا کنون به حرف پير در خانه اي بنشسته و بر سبيل شور وارد گشتندي تا که سه پير بر مسند وکالت بر خويش دربلاد کيانيان يافتندي گوش به فرمان !
اما دريغ از روزگار قدّار که هنوز از اين بيت دود سفيدي برنخاستي ! و همگان مات و مبهوت که اين يا از کياست برادران است ! يا با هم بر طريق حرب به مجادله اند ! که هر دو از بي تدبير اين ناپختگان !
مردم که از اين همه انتظار به ستوه آمدندي صواب در آن ديدندي که خود بر اجتهاد شده و فاتحه اي خواندندي و برفتندي !