اپل 2
اپل
و باز هیاهوی عاشقانه درگرفت ...
سرم را می گذارم تا نصیبم شود تیغ مرادی اما عبور می کند از سرم نگاه می کند و می خندد...
بی بهانه ندا می زند، قوطه ور در تلاطم روزمرگی، ضربت نمی خواهد، یک تاریکی می خواهد، که آنهم در روزگاران ما فراوان ...
روشنی را باید نشانه گرفت ویران کننده ی روح بیمار نور است نور ...
و او آغاز گر عشق است
می دانی و می دانم که عشق کمال است اگر عاشق راز ع ش ق باشی .
همان عشقی که به ماندن فرا می خواند ...
می مانم.
در این تلاطم آزمون ها قوطه ور می شوم سربازی می کنم و جان را در منتهی می سپارم به
جاذبه عشق.